خداحافظ شیشه
سلام دختر نازم ، گل یاسم،عزیز شیرین زبان و شیرین ادا.
مژده که تو هر روز بزرگتر و خانم تر و برازنده تر میشی ،ماشاالله به تو ،
هان؟ میپرسی چی شده مامان ؟ آخه میدونی ، موقع از شیر گرفتن حسابی پوست منو کندی و من دائم استرس داشتم موقع از شیشه گرفتن هم دوباره همون کارا رو کنی ، یعنی اطرافیان خیلی منو ترسونده بودند. ولی خدا رو شکر تو خانمی کردی و خیلی راحت شیشه رو فراموش کردی . الان که دارم برات مینویسم ،چهار شبه که شیشه نمیخوری،بهت گفتیم شیشه رو خاله برده،شب ها بیدار می شی و میگی آبه،بعد تو همون حال خواب آلودگی میگی شیشه برده؟؟منم میگم آره و تو با لیوان آب میخوری و دوباره می خوابی.قربونت بره مادر که ،داری یکی یکی مراحل بزرگ شدن و در اومدن از عالم شیر خواری رو طی میکنی.عاشقتم.
یادم میاد مهدی هم به همین راحتی شیشه رو رها کرد ، یک روز گرم که بیرون رفته بودیم ، مهدی آب شیشه رو تموم کرده بود و هی بهونه می اورد و گریه میکرد وما هم هیچ کاری نمیتونستیم براش بکنیم، به بابایی گفتم کم کم باید شیشه رو از مهدی بگیریم تا دیگه این قدر بهونه گیری نکنه ،بابا هم برگشت و همون طوری که رانندگی میکرد شیشه رو از دست مهدی گرفت و از پنجره ی ماشین انداخت دور بعد هم رو به مهدی گفت ؛شیشه گم شد... همین و دیگه مهدی شیشه نخواست و نخورد.البته قبول دارم شیوه ی خوبی نبود ولی بسیار کار آمد بود