سحری
مهدی جان خیلی دوست داره سحری بیدار بشه،شب اول خیلی دیر خوابید ،سحر که شد من یکی دوبار صداش کردم ،ولی بیدار نشد . صبح دیدم صدای گریه میاد،دیدم همونطور دراز کشیده رو تختش و گریه میکنه .
مامان الان سحره؟نه مامان الان صبحه
وگریه هاش بیشتر شد.تصمیم گرفته بود تا شب هیچی نخوره که من واسه اینکه موفق نشه،بستنی و آلاسکای خونگی که خودم درست کرده بودم رو آوردم و همونطور که مشغول نگاه کردن فوتبالیست ها بود خورد. بعد فیلم یک نگاهی به من ،یک نگاهی به ظرف خالی ، بایک داد بلند
مامان منو گول زدی ،من روزه بودم
ودوباره رفت تو اتاقش.روز دوم هم سحر بیدار نشد. ولی سحر امروز و دیروز رو بیدار شد . دیروز تا ظهر که روزه ی کله گنجشکیشو افطار کرد حتی آب هم نخورد. بعد دوباره از ظهر تا اذان مغرب ،هیچی نخورد. فقط یک بار اون وسطا گفت:
مامان روزه گرفتن چه کار سختیه ، دارم از تشنگی میمیرم،
ولی با اصرار من هم آب نخورد.