حکایت های مامان و بچه ها
سلام، براتون بگم که، مهدی جون از وقتی خیلی کوچولو بود ، تقریبا اندازه ی تخم مرغ تا الان،من هر شب براش قصه یا لالایی میخوندم و میخونم، حالا که زهرا سادات هم به جمع ما اضافه شده ،باید واسه اون هم لالایی بخونم و البته در این دو سه ماه گذشته ، یعنی درست از وقتی اولین کتابش رو براش خریدم ،به کتاب خوندن هم علاقه نشون میده،حالا یا کتابش رو میاره و میگه (مامان تتاب) یا دفتر ها و کتاب ها ی مدرسه ی داداشی رو بر میداره و یا کتاب قصه ها و مجلات رشدی که مدرسه بهشون میده ، برمیداره ... خلاصه حکایتی داریم با این کتاب خوانی و قصه خوانی . مثلا مهدی جان امروز امتحان علوم پایان ترم داشته و از دیروز داشته میخونده،تا من دفترشو گرفتم تا ازش درس بپرسم ، زهرا جون طی یک اقدام برق آسا ،دفترو از من گرفت و هم زمان با ورق زدن اون و نگاه کردن شکل هاش جلدش رو هم جدا کرد.. (لازم به ذکره که اگه این اتفاق یک ماه پیش می افتاد ، خون جلوی چشمهای مهدی رو میگرفت ، ولی حالا چون آخره ساله ،مهدی کلی خندید و گفت اشکال نداره از فردا که امتحانم رو دادم ، دفترو کتابم مال تو )در هر صورت حالا گاهی شب ها مهدی به زهرا میگه ، بیا بریم برات کتاب بخونم و من کلی خوشحال میشم. بعضی شب ها هم طفلی مهدی میگه مامان بیا کمکم کن چند بار براش خوندم ، بازم میگه تتاب .حالا که شب میشه ، من اول برای زهرا کتاب میخونم و لالایی ، وقتی چشمای قشنگشو بست و خوابش عمیق شد ، چراغ خوابو روشن میکنم و تازه میرم پیش مهدی دراز میکشم و با هم حرف میزنیم و درد دل هایی که مهدی شب ها یادشون میافته رو گوش میکنم و با هم دنبال راهکار میگردیم.گاهی هم برای مهدی قصه میخونم و گاهی هم اون برای من قصه میخونه.
این هم دو تا عکس از وقت هایی که مهدی جونم ، واسه خواهر جونش مجله میخونه
**دوستتون دارم فرشته های کوچولوی من**