سیدمهدی سیدمهدی، تا این لحظه: 18 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
زهراساداتزهراسادات، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
سید علیسید علی، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته های کوچولوی من

آموزش بافت جلیقه مردانه (سایز 52 و 56)

سلام دوستان  خیلی وقت بود که آموزش های هنری نذاشته بودم ،این مدت که سرم خدا رو شکر کمی خلوت تره ،تصمیم گرفتم چند تا آموزش بذارم ،البته اگه خدا بخواد. خب با آموزش بافت جلیقه ی مردانه در سایز همسر محترم خودم و پدر عزیزم،در خدمتتون هستم. مواد لازم:4 تا کلاف صد گرمی (من از نخ تقریبا نازک استفاده کردم،مارک نخم هم معروف به pop پپ بود)  میل شماره 2 یا 3 خب کارمون رو با آموزش بافت پشت لباس شروع میکنیم،برای پشت لباس برای سایز 56 مردانه 160 تا دونه سر بگیرید. و بعد از بافت حدود 5 سانتی متر کشباف(من کشباف رو از همون نوعی بافتم که آموزشش رو تو پست های قبلی دادم)ساده بافی رو شروع میکنیم ,یعنی یک رج زیر و یک رج رو. بعد از ...
15 آذر 1393

پیشرفت های زهرا سادات

سلام دختر قشنگم،دختر مو فرفری زیبا،دختر چشم سیاه و ابرو قهوه ای،دختر شیرین زبون ،قند عسل ،تاج سر  الان که دارم برات مینویسم ساعت شش و بیست و دو دقیقه ی روز دوشنبه  سوم آذر ماه سال نود و سه شمسیه. تو هم تازه بیدار شدی و الان بعد از خوردن نصف یک کیک و کمی آب ،اومدی و رو زانوی پای راست من نشستی و دست هات رو گذاشتی رو میز کامپیوتر،گاهی هم یک دستی به گوشی من میزنی و سعی میکنی رمزشو باز کنی. خب بریم سر موضوع این پست،پیشرفت ها ی شما خانم کوچولو.اول بگم از حرف زدنت که خیلی از قبل بهتر شده و مفهومتر. (خخخخخ،پام یک تکون کوچولو خورد،زهرا گلی برگشت و با اخم به من گفت : مامان الان میافتم و خونی میشم.) خب داشتم میگفتم،زهرا جونم الان ...
3 آذر 1393

یک خوراکی خوش مزه

سلام،دیروز  من و بابایی سر کار بودیم،جالب اینجاست که خیلی روز شلوغی هم داشتیم و کمی هم روز استرس داری بود. رئیس ادارمون هم عوض شد و کلی اتفاق دیگه .حدود ساعت های یک بود که مهدی به  موبایل بابایی زنگ زده بود و چون چیزی که اون میخواست رو بابا نمیدونست کجاست. بابا اومد اتاق منو و گوشیشو داد تا من با مهدی صحبت کنم. مهدی میگفت :مامان من از مدرسه  اومدم یک خوراکی خوش مزه میخوام.مثلا آب پرتقال.پرتقال آب کن کجاست  البته منم آدرس آب پرتقال گیری رو بهش دادم. ولی بعد قطع  کردن تلفن با بابایی خندیدیم . جالب اینه که تماست عزیزم،حال و هوای آشفته ی ما رو تلطیف کرد واقعا. ...
28 آبان 1393

باز یهای مهدی و زهرا(2)

سلام ،بی مقدمه میرم سراغ بازی جذاب بچه ها (البته برای خودشون) مهدی گاهی چادر نماز من رو بر میداره و رو سرش میندازه و زهرا هم میره زیر چادر ،پشت سر مهدی می ایسته.اونوقت با شمارش مهدی هر دوشون شروع میکنن به دویدن دور سالن و باد میپیچه زیر چادر و بلند بلند میخندن. گاهی مهدی تند میدوه و زهرا از زیر چادر بیرون میمونه،اونوقت دوباره از نو شروع میکنن .البته این بازی همیشه پر از توصیه های من و بابای بچه هاست. مواظب باشین سرتون به جایی نخوره.... آروم تر بدوین.....خانم سعادتی؟؟!!!.....آی یواش..... *لازم به ذکره که خانم سعادتی همسایه ی طفلک طبقه ی پایین ماست که این جور وقت ها واقعا خدا  بایدصبرش بده.
23 آبان 1393

خانواده ی پرتقالی

سلام.امروز بعد از ظهر برا ی زهرا سادات یک پرتقال پوست گرفتم و اونو چهار تکه کردم . زهرا یک تکه رو گذاشت تو دهنش و در همون حال ،با اشاره به تکه های دیگه میگفت:این باباشه ،این مامانشه ،این داداششه. من پرسیدم :خودش کو؟ اونم گفت :خودش منم.   ...
21 آبان 1393