من بزرگ شدم.....
سلام دختر قشنگم ،
این روزها دار ی احساس بزرگی میکنی ،طوری که اکثر کارا رو میگی( من بتنم). وقتی میریم پیاده روی جاهایی که می خوام دستتو بگیرم یا بغلت کنم ،میگی (من را میرم)یا (منو بذار پایین)یا(من بلدم).از همه ی اینا گذشته شدیدا کار ها و رفتار اطرافیان رو یاد میگیری و تقلید میکنی.وقتی مهدی کامپیوتر بازی میکنه ،میری و چند تا دکمه میزنی و حرصش میدی و میگی ( من بازی بازی بتنم)وقتی نقاشی میکشه میگی(من مداد میخوام ،نداشی بتنم)درمورد لوازم آرایشی هم همین اوضاع رو داریم.خلاصه مامان فکر میکنی بزرگ شدی.
با من نماز میخونی ،مثل من روسریتو میبندی ،حتی چند وقت پیش که میخواستیم بریم حرم،توی ماشین ،یه مقدار از پایین چادر منو برداشته بودی و سرت کرده بودی.روز سه شنبه ی اول مهر که بردمت خونه خاله ،یه دونه پتو بافتنی کلاه دار روت کشیدم و بغلت کردم ،وقتی دادمت بغل خاله یه لحظه چشماتو باز کردی دیدی کلات داره میافته ،گفتی(وای چادورم،)و سریع زیر گلوت پتو رو گرفتی که کلات نیافته . قربونت برم من ،راستی اینم یک عکس از اون شب که میخواستیم بریم حرم و تو چادر پوشیدی ،بدون کمک من و کاملا خود جوش
اونقدر ناز شده بودی پشت چراغ قرمز، راننده ی ماشین بغلی چشم ازت برنمیداشت.دستت رو هم اصلا ول نمیکردی .تازه همونجور حرف هم میزدی خانوم