آواز
ساعت دوازده و نیم شب بود و زهرا خانم نمیخوابید،ما لامپ ها رو خاموش کرده بودیم . لالایی و قصه و شعر هایی هم که ما برای خانمچه خوندیم جواب ندادن.یه جورایی بد خواب بود وکلا قاطی کرده بود. بابایی گفت :زهرا اصلا تو برامون آواز بخون ما رو بخوابون. زهرا :آوااااز ،آواز ،آوااااز .......آواز ... .. بابا :اصلا شعر بخون ما بخوابیم زهرا:بسم الله الرحمن ارحیم .. قل هوالله احد...... بابا:اصلا فقط بخوابیم.